«والذين آمنوا اشدّ حبّا لله».
در مقالههاي پيشين گفتيم كه ماهيت زندگي دنيا، سير و حركت است. اين زندگي ذاتا قابل ثبات و دوام نيست. انسان چه بخواهد و چه نخواهد از اين حيات عبور خواهد كرد، بلكه حياتش عين عبور است و يك سير قهري و جبري به سوي مقصد ديگري كه وراي اين عالم دنيا و عالم حركت و سير است خواهد داشت: «يا ايها الانسان انّك كادحٌ الي ربّك كدحا فملاقيه» اين ملاقات اختصاص به مؤمن ندارد. مؤمن و كافر هر دو در اين لقاء شريكاند. اين يك سير قهري است كه به آن عالم منتهي خواهد شد و همه روزي خدا را ملاقات خواهند كرد.
امّا سير ديگري هست كه آن هم الي الله، ولي اختياري است. در سير تكويني و قهري انتخاب جهت به دست انسان نيست و از ازل به سوي ابد است، از عالم اولي به سوي عالم آخري است، قابل برگشت هم نيست جهتش هم را نميتوان تغيير داد. امّا آن سير اختياري تعيين جهتش به دست خود انسان است، ميتواند به سوي خدا يا شيطان، بهشت يا جهنم قرار دهد.
حال بايد ديد چه عواملي موجب تعيين جهت صحيح يا غلط ميشود. وقتي انسان معتقد شد خدا و قيامتي هست، يك سير تكاملي انسان ميتواند داشته باشد. هر انساني خواهان كمال است. امّا عملاً همه، اين كمال و اين سير تكاملي را انتخاب نميكنند ما هم خيلي از وقتها با اين كه خدا بر ما منّت گذاشته و ايمان به خود و روز قيامت و انبيا را به ما عنايت فرموده امّا عملاً گاهي از اين مسير منحرف و آلوده به گناه ميشويم و جهت را تغيير ميدهيم. با اين كه ايمان داريم ولي هميشه در مسير مستقيم به سوي مقصد اعلي حركت نميكنيم.
چه كنيم كه بتوانيم اين جهت حركت را هميشه به سوي خداي متعال تعيين كنيم.
در اين زمينه بحثهاي فلسفي و روان شناختي كه اكنون مجال پرداختن به آنها نيست، آن چه لازم است، اين كه توجه كنيم ما هنگامي جهتي را براي سير و حركت خود انتخاب ميكنيم كه گرايشي به سوي آن هدف داشته باشيم و قلبا بخواهيم كه به آن سو برويم. چون فرض اين است كه ميخواهيم با اختيار، آن جهت را تعيين كنيم. وقتي انسان اختيارا جهتي را برميگزيند كه آن را بخواهد و وقتي اراده ميكند به سوي مقصدي حركت كند كه گرايشي، و ميلي و انجذابي به طرف آن مقصد داشته باشد. اگر اين گرايش در ما پديد آمد و تقويت شد عاملي است براي اين كه جهت سير ما از مسير صحيح منحرف نشود امّا اگر گرايشهاي متضاد با اين گرايش در نفس ما پديد آمد خواه ناخواه در عمل ما اثر ميگذارد، ما را از آن مسيري كه ميبايست منحرف ميكند و همان اندازهاي كه آن گرايش متضاد قويتر باشد تأثير بيشتري خواهد داشت. كساني به مراتب سعادت نائل ميشوند و عاقبت به خير ميشوند و با ايمان از دنيا ميروند كه گرايششان به سوي الله و به سوي رحمت الهي رحمت ابدي الهي بيشتر باشد: «والذين آمنوا اشدّ حبّا لله» ايماني پابرجا ميماند و انساني مؤمن از دنيا ميرود كه حبّش به خدا از حبّش به ساير چيزها بيشتر باشد تا آن جايي كه اگر تضادي بين اين دو گرايش به وجود آمد، گرايش حق غالب بشود و در جمع حركتش به سوي خدا بيشتر و قويتر و كاملتر باشد و الاّ اگر برآيند نيروها صفر يا زير صفر شود، جهت حركت از فوق به تحت و از راه راست به راه كج منحرف ميشود. به همان اندازه كه گرايش به سوي الله بيشتر هست انسان موفّقتر ميشود و ميتواند ايمانش را حفظ كند و از اين عالم كه ميرود در خطّ الله برود، پس محور، ميل و علاقه قلبي و حبّ و عشق است.
بعضي فكر ميكنند كه دوست داشتن و تمايل قلبي براي امور دنيا است و حداكثر، نعمتهاي آخرت هم ممكن است متعلق محبت انسان قرار بگيرد، چون بعضي از آنها شبيه نعمتهاي دنيا است، امّا محبّت به خدا چه طور؟ او كه چشم و ابرو و شكل و شمايل ندارد كه آدم دوستش بدارد، پس چگونه ميتوان گفت كه خدا را دوست داريم؟
گفتند اين تعبيرات حبّ خدا و اينها كه در آيات و روايات هست استعاري يا كنايي است.
اين نظريه درست نيست، چون كساني كه فهم درست و مستقيم از اسلام و به خصوص از مكتب اهل بيت ـ عليهم السلام ـ دارند و حقايق را از آنان فرا گرفتند ميدانند كه محبّت حقيقا به خدا تعلّق ميگيرد، بلكه افرادي كه معرفتشان بيشتر باشد ميدانند كه جز خدا كسي لايق محبّت نيست، البته اين اندازهاش ديگر از فهم و معرفت بنده بالاتر است و از آن ميگذاريم، اما آن اندازههايي كه ما ميتوانيم بفهميم اين است كه بله خدا هم دوست داشتني است. براي اينكه بدانيم كه خدا هم دوست داشتني است. يا بايد انسان از حالات قلبي و شهودي خود و به تعبير فلسفي از علم حضوري استفاده كند و يا با استدلال از راه تحليل، حقيقت محبّت را بشناسد.
كساني كه خدا در دلشان جرعهاي از محبت خود را قرار داده باشد به اين شكها مبتلا نميشوند، وقتي شعلهاي از عشق الهي در دل كسي برافروخته شد ديگر در وجودش شك نميكند. امّا همه دلها به خصوص در آغاز كار لايق چنين محبت خدادادي نيست. بايد تلاش كنند دلشان را پاك و تميز كنند تا لياقت دريافت اين جذبه الهي را پيدا كنند. از اين جهت براي چنين كساني از راه دوم ميتوان استفاده كرد تا حقيقت محبت براي آنان تحليل و اسباب محبت برايشان تبيين بشود.
ما سه نوع محبت داريم، محبتي كه به غير خودمان پيدا ميكنيم، گاهي به واسطه اين است كه از راه آن، به يكي از خواستههاي خود ميرسيم، ما چيزي كه خواسته و لذّتمان را تأمين ميكند و رنج و الم را از ما دفع ميكند، دوست ميداريم، معمولاً علاقه به مال دنيا، همسر، فرزند، اشياي دنيا و همين طور اشخاصي كه به آنها محبت پيدا ميكند، غالبا از اين قبيل است. چون اين اشيا و اشخاص باعث ميشوند كه آدم از آنها لذّتي ببرد و به نحوي خواستههاي خود را به وسيله آنها تأمين كند. اگر بخواهيم به زبان طلبگي بحث بكنيم لذت خود انسان، حيثيت تعليليه است براي دوست داشتن شيء
ديگر. گاهي هم از اين فراتر است حيثيت تقييديه است؛ يعني اصلاً انسان يك چيز ديگر را دوست ميدارد چون موجب لذت براي خودش ميشود. اگر آن لذت كاستي پيدا كند آن محبت هم كم ميشود و اگر آن لذت از بين برود آن محبت هم از بين ميرود. انسان حقيقتا لذت خودش را دوست دارد. اگر كسي را هم دوست دارد از آن جهت است كه موجب لذتي براي او ميشود، غالب محبتهاي دنيا از همين قبيل است. آن جايي كه محبت به واسطه جمال كسي است تا جمال او باقي است و انسان از جمال او لذّت ميبرد وي را دوست دارد، اگر جمالش از بين رفت و ديگر التذاذي برايش باقي نماند، ديگر لذت و محبت هم از بين ميرود، يا حتي اگر جمالش باقي باشد، امّا ديگر او را نبيند و التذاذي برايش حاصل نشود، كم كم هم محبت از بين ميرود: «از دل برود هر آن كه از ديده برفت». اين جا در واقع لذت خود انسان حيثيت تقييديه هست يعني بالعرض ميگويد او را دوست دارم، اصلاً او را دوست نميدارد او لذت خودش را دوست ميدارد.
گاهي از اين بالاتر است يعني التذاذ انسان، حيثيت تعليليه است، ابتدا انسان از يك چيز لذتي ميبرد اين منشأ آن ميشود كه به او محبت پيدا كند، بعد كه محبت پيدا كرد و پابرجا شد اگر آن لذت هم از بين برود آن محبت از بين نميرود. حالا چرا و چگونه و در چه مواردي اين طور هست، اينها بحثهايي است كه در اين مقام جايش نيست. فعلاً فرض كنيد كسي به انسان خدمتي كرده، اين خدمت باعث شده كه آن شخص را دوست بدارد، بعد هم اميد اين هست كه آدم وقت ديگري از او استفاده كند ولي گاهي خود آن شخصِ توانگر، فقير ميشود و ديگر انسان هيچ اميدي هم ندارد كه از او استفاده كند ولي باز هم دوستش ميدارد. ديگر آن خدمت كردن بالفعل موجود نيست اميدي هم به او نيست، اما باز هم اين شخص را دوست دارد، چرا؟ چون انسان نيكوكاري است و ملكه خوبي را دارد. در آن جا آن التذاذ و انتفاع، حيثيت تقييديه براي محبت نيست، زيرا وقتي كه از بين ميرود باز هم اين محبت باقي است. ولي بالاخره علت اين كه او به اين شخص، محبت پيدا كرد اين بود كه نفعي و خيري از او به انسان رسيد، اگر اين نفع و خير نميرسيد او را دوست نميداشت.
گاهي مطلب از اين هم فراتر ميرود؛ يعني همين كه آدم بداند كمالي و جمالي در موجودي هست ولو به او هم نفعي نرسد و التذاذ بالفعلي هم براي او حاصل نشود، ولي گرايشي به او پيدا ميكند. البته اين گرايش هم مراتب مختلفي دارد. آنهايي كه نفوس كاملتر و حريّت نفس بيشتري دارند و تعالي روحي بيشتري پيدا كردهاند، انتفاع از غير، حتّي حيثيت تعليليه هم براي محبت نيست برايشان بلكه وجود اين كمال در آن موجود كافي است كه دلشان به او متمايل بشود. البته در اينجا باز طوري نيست كه ارتباط با حبّ ذات و التذاذ به فاعل قطع شده باشد ولي از آن قبيل كه قبلاً گفتيم نيست. حالا چگونه هست عرض كردم اينها يك تحليلهاي فلسفي ميخواهد كه ما را دور ميكند از آن مقصدي كه در اين جا داريم.
خلاصه گاهي انسان كسي يا چيزي را دوست ميدارد، چون از آن نفعي و لذتي ميبرد، اما گاهي چون آن شيء و آن شخص داراي يك كمالي است ولو به انسان هم نرسد، به او علاقهمند ميشود.
اين سه نوع محبتي كه گفتيم: يكي نفع و لذت حيثيت تقييديه، ديگري حيثيت تعليليه باشد و سوم آن كه نفع شخصي و حتي حيثيت تعليليه هم نباشد.
قسم اول محبت عرضي است. قسمت دوم اندكي بالاتر است، عاليترين محبت آن كه به ذاتي تعلق بگيرد كه كمال دارد چون كمال دارد آيا از آن كمال چيزي به من ميرسد يا نميرسد لااقل آگاهانه به اين توجه نداشته باشد دوستش دارد چون كامل است.
علت اين كه خداي متعال در قرآن كريم نعمتهايش را مكرر ذكر ميكند و به ياد مردم ميآورد، همين است كه ميداند فطرت انسان طوري است كه وقتي بداند كسي نعمتهايي به او داده او را دوست ميدارد، و وقتي او را دوست داشت ميل به سوياش پيدا ميكند و اين ميل موجب حركت به سوي او و سرانجام موجب كمال او ميشود، و هدف از خلقت او همين كمال اختياري است. ذكر نعمتهاي خدا در قرآن كريم خود منّتي است بر انسانها چون خدا ميخواهد انسانها به كمال برسند راه را برايشان باز ميكند، پس اگر دادن نعمت و خير موجب محبّت ميشود اين عامل به اقوي وجهي در خداي متعال وجود دارد. كيست كه مثل خدا چنين جهت دوست داشتن در او وجود داشته باشد، پس ما بايد خدا را از همه بيشتر دوست بداريم، حال اگر كسي اهل توحيد باشد و بفهمد كه ديگران هرچه دارند از اوست، ديگر محبت اصلي فقط به او تعلق ميگيرد. امّا آنهايي كه هنوز به اين حدّ از معرفت نرسيدند و معرفتشان توأم با شرك است و ديگران را هم مالك و صاحب كمال مستقلي ميدانند، اقلاً طوري باشد كه خدا را بيشتر از آنها دوست بدارد، اگر ديگران هم چيز دوست داشتني از خودشان كه ندارند اما قابل مقايسه با خدا نيست. اين جهت اول وقتي نباشد از حيثيت تقييديه بگذاريم بشود عامل علت براي پيدايش معلول.
خوب وقتي دانستيم كه اين عامل محبت در خدا وجود دارد، اگر همّت بيشتري داشته باشيم ديگر تنها به آن كه به ما نعمت ميدهد چشم نميدوزيم، اگر نعمت هم نميداد آن علت كه محبت باقي بماند (گفتيم گاهي كسي به انسان احساني كرده، بعد هم ديگر نميتواند اين احسان را ادامه بدهد، ولي محبت آدم به او باقي ميماند) پس همين نعمتهايي كه خدا به ما داده ولو اين كه از ما بگيرد بايد علت بشود كه ما الي الابد او را دوست بداريم، و حال آنكه هيچ وقت صفت منعميّت از او گرفته نميشود و هيچ وقت از فيض وجود او كاسته نميشود: «و لاتزيده كثرة العطاء الاّ جودا و كرما».
امّا اگر همت ما بلندتر شد و معرفت ما بيشتر شد و فهميديم كه هرچه كمال دارد دوست داشتني است، آيا هيچ موجودي هست كه كمالش به اندازه كمال خدا برسد؟ هر جا هر كمالي هست از او است و عاليترين مرتبهاش مرتبه بينهايتش در او موجود است، پس چرا او را دوست نداريم.
پس انواع محبتي كه ما در خودمان سراغ داريم اسبابش به نحو اكمل در خداي متعال موجود است، پس او را بايد بيش از همه دوست داشت اگر معرفتمان برسد به آن جايي كه ديگران هم هر چه دارند از اوست و هيچ موجودي استقلالاً از خودش چيزي ندارد و جهت مطلوب و كمال و جمالي از خودش ندارد آن وقت به اين نتيجه ميرسيم كه جز خدا دوست داشتني نيست.
اما اين معرفت براي همه و به آساني ميسّر نميشود، ما هم لقمهاي كه از دهمانمان بزرگتر هست نگيريم بلكه در حدّي حرف بزنيم كه مقداري در عملمان بتواند مؤثر باشد و بگويم: بايد انسان اين چنين هستي را ببيند كه همه چيز جلوهها و كمالهاي الهي است، ما وقتي نميبينيم زمينهاش در ما نيست، اين بلند پروازيها چه فايده دارد، اقلاً به اندازه دهان خود لقمه برداريم، بياييم فكر كنيم با اين كه همه اسباب محبت در خدا موجود است چرا ما اين محبت را نداريم يا ضعيف است، اگر انسان كسي را دوست داشته باشد چگونه است؟ آيا واقعا محبت ما نسبت به خداي متعال همين طور است، به اندازه يكي از محبتهاي ظاهري كه بين دو تا انسان برقرار ميشود هست؟ «والذين آمنوا اشدّ حبّا لله». آيا اگر روزي بر ما بگذرد و توجه به اشياي ديگر ما را از خدا غافل كند احساس ميكنيم كه يك گمشده و كمبودي داريم يا وقتي با رفقا هستيم ميگوييم، ميخنديم، اُنس ميگيريم، شبها هم با كمال راحت ميخوابيم، احساس كمبودي نميكنيم! لازمه محبّت همين است يا اين كه انسان در هيچ حالي از محبوب خودش غافل نشود! پس چرا اين محبت در ما اينقدر ضعيف است. علّتش همان طور كه ميدانيد و بارها گفته و بحث شده، توجه به دنيا و محبت به دنيا است، يعني محبت ضد محبت خدا، اين باعث ميشود كه انسان محبت خدا در دلش ضعيف و حركتش كند شود، بلكه گاهي هم حركت و مسيرش تغيير كند و به جاي عبادت خدا، عبادت شيطان را بپرستد.
پس به اين نتيجه ميرسيم كه براي تقويت محبت خدا از يك طرف بايد توجه به عوامل محبت پيدا كنيم كه آن چه براي همه ما ميسّر هست فكر كردن درباره نعمتهاي بيكران بيدريغ خداي متعال است، همان كه خود خدا هم به حضرت موسي بن عمران(ع) ياد داد، هرچه بيشتر بتوانيم در اين جهت فكر كنيم و درست ارزيابي كنيم آن اندازهاي كه ميتوانيم، خودش فرموده: «و ان تعدّوا نعمةالله لاتحصوها» هيچ وقت ما نخواهيم توانست نعمتهاي خدا را شماره و احصا كنيم و هيچ گاه نخواهيم توانست به عمق ارزشش پي ببريم، هيچ وقت نه عرضا به او احاطه پيدا ميكنيم نه هيچ گاه طولاً به عظمت نعمتهاي او ميرسيم. ولي به اندازهاي كه ميتوانيم و هر قدر كه ميسّر است، در موقعي كه راه ميرويم، نشستهايم يا تنها هستيم، خلوتي هست و ميخواهيم با دوستان حرفي بزنيم، چه عيب دارد در اين باره حرف بزنيم كه نعمتهاي خدا چقدر زياد و چقدر شيرين است. به جاي اين حرفهاي بيفايدهاي كه همه بالاخره كم و بيش در زندگي داريم، خلوتي كه پيدا ميشود، فرصتي پيدا ميكنيم در اين باره فكر كنيم و براي يكديگر بازگو كنيم. خودِ ذكر اين نعمتها و درك عظمت نعمتها به طور طبيعي محبت انسان را نسبت به خدا زياد ميكند، به شرط اين كه اين رابطه را حفظ كنيم، هر قدر ما بيشتر نعمتهاي خدا را درك كنيم، به او بيشتر محبت پيدا ميكنيم.
متأسفانه جهل و غفلت ما در بسياري از موارد باعث اين ميشود كه نعمتها را از او ندانيم، اين جاست كه علم به ما براي پيشرفت كمك ميكند. فايده علم و معرفت در اينگونه موارد است، علمي كه به ما بشناساند كه هر نعمتي كه هست از اوست، اين علم ارزش دارد، و موجب ترقّي و تعالي ما ميشود. كسي كه تلاش ميكند و زحمت ميكشد تا پولي به دست آورد، خيال ميكند همان تلاش او موجب پيدايش آن روزي شده، ديگر اين را فراموش ميكند كه اين روزي از آنِ خدا است. كسي كه با علم و فن و هنري كاري را انجام ميدهد، خيال ميكند محصول كارش، از راه همان علوم و فنون است: «انما اوتيته علي علم عندي» همان حرفي كه قارون گفت: اين نعمتها را با علم خودم به دست آوردم و مال خودم هست به خدا چه! آن علمي كه به ما شناساند كه اين نعمتها از او است. به كساني كه اين گونه طرز تفكّر را دارند بايد گفت: آيا چشم و گوش و دست و پا و ديگر اعضاي بدنات را هم خودت ساختي؟ اگر يكي از اينها عيب كند، چقدر حاضري از ثروتهايت را بدهي تا چشمت دوباره سالم بشود. اگر تمام نعمتهاي قارون محفوظ ميماند، امّا كور ميشد، برايش ارزشي نداشت، يا حاضر بود همه يا لااقل نصف ثروتهايش را بدهد تا چشمش را به دست بياورد، خوب نصفش را ميداد تا چشمش را به دست بياورد، بعد اگر قلبش يا مغزش عيب ميكرد، آيا آن نصف ديگرش را حاضر نبود بدهد؟ چرا. پس همه ما چيزي داريم كه بيش از ثروت قارون ميارزد، يعني همين چشم و گوش سالم و مغز و كبد و قلب سالمي كه خدا به ما داده است.
خدايي كه اينها را به ما داده، دوست داشتني نيست، و خدايي كه هنگام گرفتاري به فرياد ما ميرسد: «والّذي هو يطعمني و يسقين و اذا مرضت فهو يشفين» و غير از اين نعمتهايي را كه ما ميدانيم، ميشناسيم، بلاهايي كه خدا از ما دفع ميكند كه در دعاها و مناجاتهاي ائمه و اهل بيت(س) روي اين نكته تأكيد شده كه غير از نعمتهايي كه به ما داديد آن بلاهايي كه از ما دفع كرديد خيلي بيشتر از اينها بوده، براي اين كه نعمتي دست ما بيايد و بماند، دهها آفت بايد از آن رفع بشود، براي اين كه سلامتي بماند هزارها مرض بايد جلويش گرفته شود تا سلامتي محفوظ بماند، آن بلاهايي كه تو دفع ميكني تا اين نعمتها براي ما باقي بماند، خيلي بيشتر از خود نعمتها است و دفع هر آفتي خودش يك نعمت ديگري است.
بنابراين يكي از سادهترين و راحتترين راه براي اين كه انسان به خدا محبت پيدا كند اين است كه مجسّم كند كه خدمتي كه كسي در هنگام سختي و گرفتاري برايش انجام داده چقدر، تاكنون محبّتِ آن شخصِ كمك كننده در دلش مانده است، بعد مقايسه كنيد اين نعمت را با آن چه از نعمتهاي خدا ميشناسيد. آن چه كه نميشناسيم هيچ! تا اندازهاي كه عقلمان ميرسد، ببينيم چند برابر است؟ صد برابر، هزار برابر، يك ميليون برابر، همين فكر كردن درباره اينها و توجه كردن به عظمت نعمتهاي خدا، خواه ناخواه گرايش قلب را به سوي خدا زياد ميكند، هر قدر اين توجه بيشتر باشد، ياد خدا و فكر درباره او بيشتر باشد محبت ما به خدا بيشتر و گرايش قلب ما به سوي او بيشتر ميشود، و از شيطان بريده ميشويم؛ يعني از آن چه ضد خداست منصرف و به طرف خدا منعطف ميشويم.